بی خیال انتخابات !
یک چند روزیه که خیلی حالم گرفته ست . نه اینکه اتفاقی افتاده باشه ها ! نه جون داداش ! اما نمی دونم این دل صاب مرده من چشه که همینطوری گرفته ، ول کنم نیست !
اصلا گاهی یک احساس های مزخرفی دارم که نگو . مثلا گاهی یکهو خیال می کنم هیچکس دوستم نداره و توی یک کویر برهوت مثل صحرای نوادا تک و تنها موندم .
اینجور وقتها با این که همه خانواده دور و برمَن و همه هم فوق العاده دوستم دارن اما دلم می خواد برم بمیرم ! ( ... ِاهه ، الکی که نیست ، زکی، برم بمیرم ! آقا رو )
اما خدائی راست می گم ! نمی دونم چم میشه که همچین میشه ! کاش یک کسی بهم می گفت چه مرگمه .
کاش ،کاش ش ش ش ش ش ش...
نویسنده » شهر آشوب ( فراز ) » ساعت 1:43 صبح روز سه شنبه 87 مرداد 29