داداشای خوبم ،خواهرای عزیزم ، ریحانه ، ساغر و فرنوش سلام
الان که دارین این نوشته را می خونید حتما من دیگه اینجا نیستم . یادتونه این چند تا پست آخر از یک حسّ بد و خسته کننده حرف می زدم؟ یادتونه چقدر کمکم کردین ؟ از همه شما ممنونم . الان که دارم این نوشته رو می نویسم یک احساس عجیب و غریبی دارم . انگار دارم از روی زمین جدا می شم . اینقدر احساس سبکی می کنم که نگو .
شنبه شب خواب بابا رو دیدم . خیل دلش برام تنگ شده بود و دل منم براش تنگ بود . روی آب نشسته بود و بغلش را باز کرده بود و منو صدا می کرد . منم روی آب شروع کردم به دویدن . وقتی نزدیکش رسیدم منو توی آغوشش گرفت. آنقدر سفت فشارم می داد و می بوسید که وقتی از خواب پریدم هنوز فشار دستاشو روی تنم و گرمای لبهاشو روی صورتم احساس می کردم . به هیچکس نگفتم و لی احساس عجیبی بهم می گفت که آقا فراز همین روزا وقت رفتنه .
این روزا به همه چیز که نگاه می کنم برام یه معنی تازه می ده . انگار دنیا باهام حرف میزنه . به هیچکس نگفتم چون می دونستم همه به خاطر این که دوستم دارن حاضر نمی شن این حرفامو گوش کنند . به هر حال هر چی میگذره این حس تو دلم قوی تر میشه . دیشب به خدا گفتم خدایا از این که می خوام پیش تو بیام اصلا نگران نیستم اما قبول کن که دل کندن از مامان ، خاله ، آبجی های خوبی که توی دنیای مجازی بهم دادی ( مخصوصاً آبجی ریحانه ، و آبجی فرنوش و آبجی ساغر ) برام آسون نیست .
یادمه یک روز که برای حاجی اندیشه ( که مثل بابام دوستش دارم ) یک نامه نوشته بودم وتوی نامه از رفتن آبجی ساغر و آبجی فرنوش گله کرده بودم.اون برام یک حدیثی نوشت که خیلی منو تحت تأثیر قرار داد. حاجی نوشته بود که یک روز پیامبر ( با این که خودش از همه چیز خبر داشت ) از جبرئیل می خواد که نصحیتش کنه و جبرئیل سه تا نصیحت بهش می کنه . حاجی می گفت من سعی کردم توی زندگیم به این سه تا نصیحت عمل کنم و از منم خواسته بود تا خودمو بر اساس این حدیث تربیت کنم .اون 3 تا نصیحت این بود :
1- هر جور می خواهی زندگی کنی زندگی کن اما بدون یک روز میمیری .
2- هر کاری می خوای بکنی توی زندگیت بکن اما بدون یک روز با عملت رو به رو میشی .
3- هر کسی یا هر چیزی را توی دنیا می خوای دوست داشته باشی دوست داشته باش اما بدون که یک روز ازش جدا میشی .
حاجی اندیشه می گفت اونی که این 3 تا نکته رو بدونه به جائی می رسه که خوب زندگی می کنه و توی زندگیش کار خوب می کنه و در عین این که همه رو دوست داره جوری بهشون وابسته نمیشه که نتونه ترکشون کنه .
حالا مثل این که وقتشه من به حرفای حاجی اندیشه برسم و شمام این سه تا نصیحت رو توی زندیگتون عمل کنین . نمی دونم ، دلم نمی خواست هیچ وقت ازتون جدا بشم . اما الان که دارین این نوشته رو می خونین جدائی من اتفاق افتاده و دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد . خواهش می کنم از من یک خاطره بسازین . نه یک خاطره ای که شما رو از خدا دور کنه ، یک خاطره ای که بتونه شما رو به خدا نزدیک تر کنه .
خدا رو شاهد می گیرم که هرگز حتا توی دلمم بهتون خیانت نکردم . خدا رو شاهد می گیرم که از صمیم دلم مثل برادر و خواهرای خونی خودم ( که هیچ وقت نداشتم ) دوستتون داشتم . خدا رو شاهد می گیرم که هیچوقت نمی خواستم به خودم وابسته تون کنم تا اگه یک روز مجبور شدم دیگه وبلاگ ننویسم یا مثل حالا از میونتون برم احساساتتون آسیب ببینه . خدا رو شاهد می گیرم که هیچ وقت در ارتباطم با شما کاری نکردم که خدای نکرده بوی گناه بده و یا اگر هم جائی احساس کردم دارم زیاده روی می کنم سعی کردم جلو خودمو بگیرم و خدا رو شاهد می گیرم که هیچ وقت محبتتون از دلم بیرونم نمیره.
یک چیز دیگه : می دونم که شما به خاطر لطافت روحتون و اخلاص احساستون درهای محبت قلبتون رو روی من باز کره بودین و من هم سعی کردم امانت دار خوبی باشم و به احساستون خیانت نکنم اما خواهرای گل من ، یادتون نره خیلی ها ممکنه از خودشون ظاهری خوب نشون بدن اما واقعا خوب نباشن . تو رو خدا مواظب خودتون باشین . من از اون دنیا هم نگرانتون می مونم و برای خوشبختی زندگی آینده تون دعا می کنم .
همتون منو حلال کنین . منو به خاطر رفتنم ببخشین . منو به خاطر قطره قطره اشکاتون حلال کنین . هیچ وقت دلم نمی خواست چشماتون رو گریون ببینم .
اما یک کلمه هم با حاجی اندیشه خوب و مهربونم :
نمی دونم چرا ؟ اما بعد از مادرم و بابام هیچکس رو به اندازه شما دوست نداشتم . چرا ؟ ! نمی دونم . اما از وقتی باهاتون آشنا شدم احساس می کردم دوباره زیبائی پدر داشتنو احساس می کنم . چند بار خواستم توی نامه هام براتون بنویسم اما حقیقتش خجالت کشیدم .
خیلی روی من اثر گذاشتین . جهت زندگی منو شما توی همین مدت کوتاه عوض کردین . به من یاد دادین می شه با قلب خدا رو احساس کرد. به من یاد دادین که میشه همه رو به خاطر خدا دوست داشت و خدا رو از همه بیشتر . حاجی اندیشه خوب من ، پدر مهربونم می دونم که شما انقدر پیر نیستین که یک پسر 20 ساله داشته باشین اما اجازه بدین که برای اولین و آخرین بار شما رو پدر صدا بزنم .
بابای خوبم ، حالا که دیگه نیستم و با نامه نوشتنهای پیاپی مزاحمتون نمی شم یک خواهش دیگه دارم . هیچ وقت منو فراموش نکنین . منو دعا کنین و از خدا بخواین که منو ببخشه و گناهان منو بیامرزه . می دونه که دوستش دارم و دوستش داشتم اما بالاخره از اون طرفم گناهانی دارم که به خاطرشون ازش خجالت می کشم. و دیگه این که اگه میشه برای آبجی های منم پدری کنین . بهشون سر بزنین و تنهاشون نذارین . خواهش می کنم . آخه اونا دیگه فراز رو ندارن .
حاجی اندیشه خوبم ، پدر مهربونم ،دوستتون دارم و خواهم داشت .
در آخر از همه شما باز هم حلالیت می طلبم و می خوام که به خاطر رفتن من غصه نخورین و مخصوصا خواهرای گلم یادشون باشه که آینده دارن و نباید به خاطر من خانواده هاشون ذره ای اذیت بشن . راضی نیستم اگه به خاطر مرگ من جوری رفتار کنین که مادر و پدراتون اذیت بشن . مخصوصا آبجی ریحانه که مثل من از داشتن پدر محرومه و دارو ندار مادرش حساب میشه .
در آخر از محسن خوبم هم به خاطر قبول این زحمت تشکر می کنم .
خدایا فراز با همه بدیهاش داره پیش تو میاد که از همه خوبتری . اونو ببخش و قبولش کن .
--------------------------------------------------------
اینم آخرین نوشته فراز که بهش قول داده بودم براش بنویسم . الان 4 روزه که جای فراز توی خونه و جمع فامیل خالیه . طفلی خاله ! بچه ها براش دعا کنین . توی همین 4 روز 40 روز پیر شده .
اولش قصد داشتم وبلاگ فراز و خودم ادامه بدم اما همین دوبار که اومدم و نوشته های قشنگشو دیدم نتونستم دَوُوم بیارم . دارم می ترکم . کاش منم با فراز غرق شده بودم .خدایا صبرمون بده .
باقی مونده دردمند : محسن