نمی دونم چرا دیگه اون شور و نشاط همیشگی رو از دست دادم .
دیگه اصلا ً دست و دلم به نوشتن نمی ره .
می دونین چیه ؟ توی دلم یک ابر سیاه غصه سایه انداخته . ابری که نمی دونم چیه و از کجا میاد و از جون من چی می خواد . اما می دونم که هست ، بد جوری هم هست .
نه به خدا ، بچه ننه بازی از خودم در نمیارم ! تلقینم نمی کنم . خوب توی دلم حسّش می کنم . چی کار کنم نمی تونم چیزی رو که حس می کنم بگم حس نمی کنم که ؟ می تونم ؟
این روزا بی خود و بی جهت خنده از روی لبام رفته و گاهی به زور یک لبخندی می زنم .
مامان پریروزا می گفت : فراز جان ، چی شده پسرم ؟ چرا چند وقته دیگه مثل همیشه شاداب نیستی مادر ؟ اگه چیزی شده خوب به من بگو .
هر چی می گفتم به خدا چیزی نیست که بتونم بگم باور نمی کرد .
طفلی مامان فکر کرده من عاشق شدم و به خاطر همینم چند وقته که تو همم . می گفت : خوب مادر جون عشق که عیب نیست . تو معرفیش کن من یه کاریش می کنم . جالب اینجاست که هر چی می گم اصلا این حرفا نیست و من دلداده کسی نیستم فکر می کنه دارم ازش مخفی می کنم .
اما حد اقل شما باور کنین که این یک احساس بد و مزخرفه که حالمو گرفته و خنده و نشاط را از زندگی من بیرون کرده . حس غریبی که نمی شناسمش .
می دونم کسی نمی تونه برام کاری کنه . اما اگه دوستم دارین برام دعا کنین . باور کنین از این اوضاع خیلی خسته شدم . خیلی ...
-------------------------------------------------------------
راستی از همه اونایی که برام پیام گذاشتن مخصوصاً آبجی فرنوش مهربون و گلم و آبجی ساغر پر احساسم ممنونم. باور کنید گاهی در روز دوبار به کافی نت میام فقط برای اینکه برای بار صدم یامهای پر محبتتون را بخونم .بعدش هم از همتون به خاطر این که جواب پیاماتونو ندادم معذرت می خوام .
یه چیز دیگه ، کسی از آبجی ریحانه من خبر نداره ؟ خیلی وقته خبری ازش نیست ؟! امیدوارم اتفاق بدی براش نیفتاده باشه .