مدتی بود که اصش دستم به قلم نمی رفت . انگاری هنگ کرده بودم . حالا هم باور کنید خودم نمی دونم چی می خوام بنویسم . فقط می دونم که می خوام بنویسم .
شاید درباره امتحاناتی که گذشته و یا برای بعضی ها مثل من داره میگذره ! شاید درباره حسّ و حال خودم وقت امتحانات ! شاید درباره ... امتحان ... امتحان ... امتحان ...
راستی راستی که چه واژه اضطراب آوریه ! همه ما لابد این اضطراب رو تجربه کردیم ! من که هر وقت امتحان دارم از 6 ماه قبلش اضطراب می گیرم . چند وقت پیش دلم شور امتحانو می زد . خواب از چشمم گرفته شده بود و روم به دیوار ، گلاب به روتون از طرفی خر می زدم از طرف دیگه هم گاو گیجه گرفته بودم . نمی فهمیدم تکلیفم با این امتحانات چی میشه .
توی همین حال و هوا ها بودم که مادرم با یک سینی چای و بیسکوئیت و با هدف تقویت پسر خرخونش وارد اتاق شد . اضطراب منو که دید اول یک کم دلداریم داد ، بعد یکهو انگار خودش هم به هم ریخته باشه رنگ صورتش عوض شد و اشک توی چشماش حلقه زد . پرسیدم : مادر چیزی شده ؟ سری تکان داد و با بغض توی گلو گفت : نه پسرم ؟ من اصرار کردم و اون از گفتن حرفش طفره می رفت . بغض گلوش رو قورت می داد و سعی می کرد از چنگ اصرار من خلاص بشه .
با مقاومت من در پرسیدن ، مقاومتش در جواب ندادن شکست . بغض گره خورده گلوش باز شد و اول نگاهی به عکس پدرم که توی تاقچه اتاق بود انداخت و گفت : ببین فراز جان ، تو چند تا امتحان داری این همه براش اضطراب داری و دلت شور می زنه . نگرانی این که توی امتحاناتت موفق بشی یا نه خواب رو از چشمات گرفته و تو رو از خورد و خوراک انداخته . این یک امتحانه دنیاست و نتیجه اونم مال همین دنیا . گریه می کنم که چرا در برابر امتحانات خدا منم مثل تو دلشوره ندارم . چرا فکر نمی کنم که آیا می تونم توی امتحاناتی که خدا ازم می گیره یا گرفته موفق بشم یا نه ؟ بعد دوباره به عکس پدر نگاهی کرد و گفت : رفتن پدرت امتحان بزرگی بود و حالا تو امتحان بزرگی هستی . برام دعا کن مادر بلکه منم توی امتحان خدا قبول بشم .
این حرفا رو که از مادرم شنیدم اصش هر چی امتحان و اضطراب بود فراموشم شد . بغض گلومو گرفت و چشمم مثل چشمای مادر پر شد از اشک . حق با مادرم بود .