سفارش تبلیغ
صبا ویژن



حق با مادرم بود !!! - شهر ‏‏آشوب






درباره نویسنده
حق با مادرم بود !!! - شهر ‏‏آشوب
شهر آشوب ( فراز )
حالا که لو رفتم می گم : من فراز هستم یک نوجوان مثل همه نوجوانای مملکتم . همه آدمها رو به خاطر آدم بودنشون دوست دارم اما بعضی ها رو بیشتر .بدم نمی آید بچه مسلمون درست و حسابی باشم اما دوست دارم اول درست بدونم اسلام چیه . از فکر های بد هم بدم میاد چه برسه به کارهای بد . ادعای بچه مثبت بودنم ندارم . فعلا همین
تماس با نویسنده


لینکهای روزانه
نقد پیام آتش زدن قرآن توسط دانمارکی ها [44]
نظر آیت الله صانعی در مورد سن بلوغ دختران [72]
[آرشیو(2)]


لینک دوستان
شب و تنهایی عشق
COMPUTER&NETWORK
عاشق دلباخته
دلنوشته های یاسی
پرواز
شادی(زمزمه های دلتنگی)
انتظار
زندگی نیک
باور
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
یاس کبود
ساغر هستی
نسل برتر
کوثر
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
حق با مادرم بود !!! - شهر ‏‏آشوب


لوگوی دوستان






وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :27438
بازدید امروز : 11
 RSS 

مدتی بود که اصش دستم به قلم نمی رفت . انگاری هنگ کرده بودم . حالا هم باور کنید خودم نمی دونم چی می خوام بنویسم . فقط می دونم که می خوام بنویسم .


شاید درباره امتحاناتی که گذشته و یا برای بعضی ها مثل من داره میگذره ! شاید درباره حسّ و حال خودم وقت امتحانات ! شاید درباره ... امتحان ... امتحان ... امتحان ...


راستی راستی که چه واژه اضطراب آوریه ! همه ما لابد این اضطراب رو تجربه کردیم ! من که هر وقت امتحان دارم از 6 ماه قبلش اضطراب می گیرم . چند وقت پیش دلم شور امتحانو می زد . خواب از چشمم گرفته شده بود و روم به دیوار ، گلاب به روتون از طرفی خر می زدم از طرف دیگه هم گاو گیجه گرفته بودم . نمی فهمیدم  تکلیفم با این امتحانات چی میشه .


توی همین حال و هوا ها بودم که مادرم با یک سینی چای و بیسکوئیت و با هدف تقویت پسر خرخونش وارد اتاق شد . اضطراب منو که دید اول یک کم دلداریم داد ، بعد یکهو انگار خودش هم به هم ریخته باشه رنگ صورتش عوض شد و اشک توی چشماش حلقه زد . پرسیدم : مادر چیزی شده ؟ سری تکان داد و با بغض توی گلو گفت : نه پسرم ؟ من اصرار کردم  و اون از گفتن حرفش طفره می رفت . بغض گلوش رو قورت می داد و سعی می کرد از چنگ اصرار من خلاص بشه .


با مقاومت من در پرسیدن ، مقاومتش در جواب ندادن شکست . بغض گره خورده گلوش باز شد و اول نگاهی به عکس پدرم که توی تاقچه اتاق بود انداخت و گفت : ببین فراز جان ، تو چند تا امتحان داری این همه براش اضطراب داری و دلت شور می زنه . نگرانی این که توی امتحاناتت موفق بشی یا نه خواب رو از چشمات گرفته و تو رو از خورد و خوراک انداخته . این یک امتحانه دنیاست و نتیجه اونم مال همین دنیا . گریه می کنم که چرا در برابر امتحانات خدا منم مثل تو دلشوره ندارم . چرا فکر نمی کنم که آیا می تونم توی امتحاناتی که خدا ازم می گیره یا گرفته موفق بشم یا نه ؟ بعد دوباره به عکس پدر نگاهی کرد و گفت : رفتن پدرت امتحان بزرگی بود و حالا تو امتحان بزرگی هستی . برام دعا کن مادر بلکه منم توی امتحان خدا قبول بشم .


این حرفا رو که از مادرم شنیدم اصش هر چی امتحان و اضطراب بود فراموشم شد . بغض گلومو گرفت و چشمم مثل چشمای مادر پر شد از اشک . حق با مادرم بود .




نویسنده » شهر آشوب ( فراز ) » ساعت 1:59 صبح روز سه شنبه 87 مرداد 29